سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همین که یک نفر از دور لباسش رنگ تو باشه

همین که تو مسیر من یه گلفروشی پیدا شه

بازم یاد تو می افتم...

تو نیستی سرد و یخبندون

تموم فصلا پاییزه

گذشتن از تو واسه من

گذشتن از همه چیزه

یه وقتایی همه چی هست

ولی اونی که باید، نیست

دوباره ترکم کن

مردن به این آسونیا هم نیست...


نوشته شده در یکشنبه 93/9/23ساعت 6:42 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم

و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید

و مرگ، آن درخت تناور بود

که زنده های این سوی آغاز

به شاخه های ملولش دخیل می بستند

و مرده های آن سوی پایان 

به ریشه های فسفریش چنگ می زدند

و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود

...

من هم کمی آن طرف تر...

 

پ.ن.اول. شعر عه من نیس.

پ.ن.دوم. چهل روز گذشت.


نوشته شده در شنبه 93/4/7ساعت 3:50 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

دختری که 

که شب ها بالش بغل میکند

و هر روز صبح لبخندی روی لبش میکارد

سوال های زیادی در ذهنش بی پاسخ مانده

که فقط یک نفر جوابشان را میداند

که او هم نیست...



نوشته شده در چهارشنبه 93/3/28ساعت 11:25 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

چی شد پس؟!؟

یه روزگاری میگفتی به چشات قسم، تورو نمیخام واسه این زندگی! همه زندگیمو میخام واسه تو!

چی شد که تو و زندگیمو باهم ازم گرفتی؟!؟

نیومدم سراغت که از مصیبت بگم تا دلت به حالم بسوزه...

دلم واست تنگ شده!

دلم همه ی ساسوناشم که بشکافم بازم برات تنگ میشه.

به چشات قسم، شبی نبوده سرم به بالش برسه بی زمزمه ی اسمت، بی خاطره ی حرفات، همش انگار دارم میبینمت نشستی و خط به خط داری می نویسی...

واسه هر خطت یه خط تو صورتم نشست و واسه هر حرفت یه بغض تو گلوم شکست...

نمیدونستم پشت اون همه اشک حالا باید بشینم و خیره بشم به جای رفته ت . . .

-قسمتی از نمایش "ترانه های قدیمی"


نوشته شده در پنج شنبه 93/3/22ساعت 5:38 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

نوزده سال گذشت.

نوزده سال عه خوب

نوزده سال عه بد

هر آنچه که بود گذشت...


امروز تولدم بود

یک سال دیگر به چوب خط خورد

باید ناراحت باشم

زندگی ام به هم ریخته

اما خوش میگذرد

همیشه دوستم داشته اند

دوستم داشته اند

دوستم داشته اند

...

باید بخوابم

اما صدایی در سرم طنین می اندازد

"این هم شد زندگی"

 

 

مرسی از همتون...

تک تکتونو دوست دارم :-*


پ.ن.امروز باهات خداحافظی کردم.


نوشته شده در چهارشنبه 93/3/14ساعت 9:58 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

باید بعضی وقتا

کور شد

کر شد

اما لال نشد!!!

نباید اون چیزایی زو که دوست نداریو ببینی...

نباید گوشتو با حرفای هرزه آلوده کنی...

امروز داشتم فکر میکردم خوش به حال عینکیایی که شماره چشمشون خیلی بالاست! هروخ حوصله ریخت کسیو نداشته باشن فقط کافیه عینکشونو بذارن کنار!

خلااااااااااااااااص!!!

کر شو و نبین این روزارو

کور شو و نشنو این حرفارو

امروز اومدم کنار این نازنینا نشستم...قشنگ، بدون سوال به حرفام گوش دادن...

از آدمایی که بی سوال به حرفات گوش میدن خوشم میاد . . .

اردیبهشت عه عزیزم

بهار بی تو معنی نداره.

 


نوشته شده در چهارشنبه 93/2/31ساعت 10:27 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

کنارت میشینم

دستمو میگیری

نگات نمیکنم

تو زل میزنی به من

- آدما نباید همش به فکر خوشحالی دیگران باشن! واسه یک بار هم شده به خودت فکر کن!

(آهنگ قوزک پا داره پلی میشه... میگه: چشای همیشه گریون آخه شستن نداره)

+ آره میدونم منم دارم همین کارو میکنم

- نه!!! نمیکنی! 

دیگه دستمو داری فشار میدی

+ تا وقتی توی جریان نباشی نمیفهمی چقدر شیب عه تندی داره و تو رو چجوری به سنگ های دوروبرت میکوبونه تا راه خودشو باز کنه

- میدونم، من جای تو نیستم و مسلما نمیتونم بگم میدونم چی میگی...ولی باور کن تا یه جایی درکت میکنم...

+ سکوت

برمیگردی به خانوم کنار دستت میگی ببخشید میشه یه نخ سیگار بدین؟!؟ سیگار و کبریتو میگیری ازش و روشنش میکنی، یه پک میزنی، میدیش دست من.

سیگار و نگاه میکنم، چشمام پره اشکه، واسه همین نمیتونم بخونم سیگاره چیه...نگاش میکنم فقط...

- بکش...

پک میزنم...

 


نوشته شده در دوشنبه 93/2/29ساعت 9:56 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

داشتم فکر میکردم امسال اگه تولد گرفتم، رو کیک تولدم اگه شمع گذاشتم، شمع هایی که گذاشتم اگه عددی بودن، نباید 1 و 9 رو بذارم...

امسال به اندازه ی حداقل 3 سالی بزرگ شدم...

بزرگی که فقط به زمان نیست...باید ببینی زمان چقدر برات گذشته...تو به اندازه چند سال تو این مدت چیز یاد گرفتی و بزرگ شدی...

...

آدما بعضی وقتا مجبورن که بزرگ شن...هر چی ام که از رو اجبار باشه درد داره...امسال و پارسال بیشتر از هرسالی تو این هیجده سال و اندی درد کشیدم...

دیدین آدم وقتی میره ورزش تا گرمه هیچ دردی احساس نمیکنه؟!؟ حالا فقط کافیه برسه خونه و یه عطسه کنه...

تمااااااااااااااام عضله های شکمش درد میگیره... من الان حساسیت فصلی دارم...

عطسه

عطسه

عطسه!

پ.ن. کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم..


نوشته شده در شنبه 93/2/27ساعت 9:46 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

دیدن تو زیر بارون نه خیاله نه رویا

حس اون لحظه س که دست چشمه میرسه به دریا

اون دقیقه س که گل سرخ، پیرهن شبنم میپوشه

لحظه ای که خاک باغچه، اشک بارونو مینوشه

کشف طعم یک ترانه ست توی لب تلخی تکرار

یا تولد یه آهنگ، تو خیابون زیر رگبار

تورو دیدم، تورو دیدم، تورو دیدم زیر بارون!

دیدمت وقتی که بارون شبو میشست از خیابون...

پ.ن. بارون میومد...


نوشته شده در دوشنبه 93/2/15ساعت 9:28 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

تلفنم را از جیبم درمیآورم

دوباره میگذارم سر جایش

باران میگیرد...

کی قرار است بند بیاید را

آمدن تو مشخص میکند...

 


نوشته شده در سه شنبه 93/2/2ساعت 8:18 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت