سفارش تبلیغ
صبا ویژن


در روزهای آخر اسفند

در نیمروز روشن

وقتی بنفشه ها را با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه های کوچک چوبین جای می دهند

جوی هزار زمزمه درد و انتظار

در سینه می خروشد و بر گونه ها روان

در روشنایی باران

در آفتاب پاک

در روزهای آخر اسفند  .  .  .

-؟!؟

 

پ.ن. دستت چرا اینجوریه؟!؟ :|

پ.ن.2. دستبندت قشنگه :)

پ.ن.3. حیـــــــــــــــــــــــــــــف که الان نمیتونم غر بزنم سرت!!! دارم براااات!!!

پ.ن.4. 7 روز مانده به آن.


نوشته شده در سه شنبه 92/12/13ساعت 4:59 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

زندگی ام را میچینم

تمام روز

آشپزخانه و دیوارها را میسایم

از روزهایم پاک نمیشوی . . .

- هاجر فرهادی


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/30ساعت 10:11 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

انگشتم را برمیدارم و خانه ای در هوا میکشم

بادها سقفش را میبرند

روی شن های ساحلش میکشم

دریاها از سقفش چکه میکنند

تو اما

مدادرنگی ات را که برداری

میتوانی دور رویای قشنگمان حصار بکشی

جنگل های شمال را پشت پنجره بکاری

و پای موج های خلیج فارس را به حوض کوچکمان باز کنی

ماهی کوچکی شوی!!!

که هیچ دریایی خواب رقص باله هایش را ندیده است

و بچرخی

در جهت گلهای دامنم

...

نگران خانه ای نباش

که بر دوش بادهای آواره کشیده ام

اینجا هنوز زنی است که لالایی هش

پرنده هی بی پرواز بالشت را

روی ابرها میبرد.

تمام کمدها رو زیرورو میکنم

لباس های بهاری

بارانی ها

پالتوها را میپوشم

شال گردنم را میبندم

اما هنوز هم

در سینه ام

سوز می آید

انگار هیچ لباسی جز آغوشت

گرمم

نمیکند...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/24ساعت 11:31 صبح توسط آذین نظرات ( ) | |

وقتی میای صدای پات

از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور

 که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه

لحظه ی دیدن میرسه

هرچی که جاده ست رو زمین

به سینه ی من میرسه

ای که تویی همه کسم

بی تو میگیره نفسم

اگه تورو داشته باشم

به هرچی میخام میرسم...

 

 

پ.ن. میزم...!!!


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 6:7 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

آقاااااااااااااا!!!!

دوستاااااااااااااااان!!!

عزیزان!!!

یعنی هیچ کدوم شما حاضر نیستین واسه دوست عزیزتون یه ماگ هدیه بخرین؟!؟

مناسبتم نزدیکه هاااا !!! ولنتاین!

داشتم فک میکردم به چند نفر گفتم برام ماگ بخر . . . :

سیما - مرضیه - آرین - عباد - پوریا - سحر - ملیکا - موژان - سوگل

به اینا به طور مستقیـــــــــــــــــــم!!! گفتم برو ماگ بخر! حالا یه سریام بودن که بشون غیر مستقیم گفتم :"(

هعــــــــــی...

 


نوشته شده در جمعه 92/11/4ساعت 12:9 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

این آخرین باره

من ازت می خوام

برگردی به خونه . . .

این آخرین باره

من ازت می خوام

عاقل شی دیوونه . . .

 

پ.ن. :"( میشه برگردی خونه . . . ؟!؟

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/30ساعت 4:0 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

نوری هست که ما

نه می بینیمش نه لمسش می کنیم

در روشنایی پوچ خود می آرامد

آنچه ما می بینیم و لمس می کنیم

من با سرانگشتانم می نگرم

آنچه را که چشمانم لمس می کند:

سایه ها... جهان را...

با سایه ها جهان را طرح می ریزم

و جهان را با سایه ها می انبارم

و طپش نور را در آن سوی دیگر

می شنوم . . .

 

پ.ن. شما اینجوری نیستین که با کشیدن خط آروم بشین؟!؟ اگه امتحان نکردین، حتما بکنین... (البتــــــــــــــــــــه!!! اگه واسه درس بیان معماری و هندسه کاربردی، زوری نباشه!!! :|  )

 

.

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/29ساعت 9:0 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |

این روزا:

حالم این روزا حال خوبی نیست، مثل حال عقاب، بی پرواز

شکل حال ژوکوند، بی لبخند، مثل احوال تار بی شهناز

زندگیم مثل بیخ دیواری، تو یه تاریخ تلخ و تکراری . . .


* * *


برای باور بودن

جایی باید باشه شاید

برای لمس تن عشق

کسی باید باشه باید

که سرخستگی هاتو

به روی سینه بگیره

برای دلواپسی هات

واسه سادگیت بمیره


حرف تنهایی، قدیمی

اما تلخ و سینه سوزه

اولین و آخرین حرف

حرف هرروز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه

راهیه تا بی نهایت

قصه ی همیشه تکرار

هجرت و هجرت و هجرت . . .

 

 

اولیش 27 آذر ، دومیشم گذشت . . . سومیش 5 بهمن . . .

 

د


نوشته شده در یکشنبه 92/10/22ساعت 5:24 عصر توسط آذین نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت